کله قند ماکله قند ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

کودک خلاق فردا...........

دندون گرفتنهای قز خوشگلم.......

این روزا هر کی بخواد باهات شوخی کنه گازش میگیری.هنوز وقت نکردیم برای این ماهت ببریمت عکاسی.عکس سالگردمون هم تحویل نگرفتیم. هنوز خونه کامل جمع و جور نشده.دیشب خیر سرم اومد لازانیای نیمه آماده درست کنم.همه چیزشو روبه راه کردم و گذاشتم تو مایکروویو..هر چی منتظر شدم دیدم ورقه هاش نرم نشد.یکهو به سرم زد ورقه هاشو چک کنم.چشمت روز بد نبینه.............ورقه های لازانیا رو اشتباهی گذاشته بودم.از اونایی گذاشته بودم که باید تو آب جوش می نداختی. دوباره کارمو از نو شروع کردم.........با لازانیای نیم پخت.ولی نتیجه کار حال داد.......خوشمزه شده بود....... برقم که هی می رفت و میومد..........با این فیوز مسخره جای گاز گرفتنت رو دستم موندهو کبود شده ول...
29 آبان 1392

8ماهگیت مبارک دخملم............

سلام قشنگم......... امروز 8 ماهت تموم شدو  رسما وارد 9 ماهگی شدی....... این روزا بلا شدی و قشنگ اداو اطوارات عوض شده........ وزنت 10 کیلو شده و گردالی شدی......دورسرت 45 و قدت 70.ولی به گمونم درست نبود قدت آخه با متر درمانگاه نبودو  تو خونه گرفتم.مادر جون می گه قدت بلندتره.آخه شلوارات کوتاه شدن تو پات.حتی اونایی که جدید گرفتیم. بابا بزرگت می گه خوشگل من کیه؟بعد خودش می گه آیلینه.چندین بار گفته و الان شما تا می شنوی چون نمی تونی بگی آیلینه یه صدایی با دهنت در میاری که هم صدای کلمه آیلینه.خیلی جالبه. هنوز وقت نکردیم عکس سالگردمون رو از آتلیه بگیریم.این روزا درگیر اسباب کشی و  جابجا کردن وسایلیم. می خواستیم تو همین م...
21 آبان 1392

این روزای دخمل مخمل من.........

دختر قشنگ من........... سلام......... این روزا درگیر اسباب کشی هستیم و هنوز اون خونه جدید آماده چیدن وسایلمون نیست.......... این روزا هی میریم خونه مادر جون اینا...مادر جون بهت یاد داده که بگی بای بای..... دیروز که داشت برای دستش میرفت فیزیوتراپی ،چادر رو رو سرش دیدی جیغ زدی از خوشحالی.اونم گفت آیلین بای بای....تو هم گفتی :بای بای دل من از این همه محبت ذوق زده شد...فدات شم که اینقدر دوسش داری تازه دیروز بهت یاد داد که بگی مامان......تو هم بعد کلی حرکت دهنت گفتی مامان....انقدر خوشحال شدم که نگو..........وقتی می گی مامان دلم غنج میره.....تو پوست خودم نمی گنجم. جمعه که به بابایی تو بردن وسایل کمک می دادم از صبح نبودم.مجبور بودم که...
19 آبان 1392

شباهت حدیث فولادوند به مامانی یا مامانی به حدیث جون..........

سلام گل دخترم......... دیروز که رفتم کشتیرانی تا اسنادی که به نام من معرفی نامه زده بودن رو بگیرم یکی منو تو راه دید و گفت شما چقدر شبیه حدیث فولادوندید. گفتم نه بابا کجا شبیهشم.طرف برگشته می گه خوب فقط رنگ چشماتون فرق می کنهو  پوستتون.گفتم پوستم دیگه چرا؟میگه آخه اون پوستش به خاطر گریم داغون شده و گریم می کنه خوب می شه.ولی شما پوستتون خوبه. منو می گی حس بازیگرارو به خودم گرفتم و برگشتم شرکت شاید خواهرش بودم و نمی دونستم.خخخخخخخخخخخ ...
15 آبان 1392

کلانتری......وووووووووووویییییییییی

دیشب تا رفتیم بخوابیم آیفن خونه  به صدا در اومد..........سرایدار بود......ول کن نبود......110اومده بود.. می گفت یکی زنگ زده گفته منزل بهارلو بلوک7واحد503 بیاد کلانتری........ هزارو  یک فکر به سرمون زد........هی گفتم نکنه مواد گذاشتن تو خونمونو دستور تفتیش بدن مثل این فیلما و آخرش بعد 12 سال چهره من پشت در زندون با آیلین 12 ساله منتظر آقای همسر.خخخخخخخخخخخ خدا نکنه..مثل فیلما و هزارو یک فکر مسخره دیگه.......حالا دو روز بود مدارک ماشین و کلیدهای زاپاسمون نبود.........گفتیم شاید یه بنده خدای شیر پاک خورده ای دلش سوخته گفته به جای اینکه بندازم تو آشغالی بدم به صاحبش...... خلاصه ساعت 10 و نیم رفتیم کلانتری 13 .اونم تو محله 2 ...
14 آبان 1392

عکسای آیلین کوچولو تو عکاسی لحظه ها..........

سلام دخملم.......مخملم..........پنبه دیروز که رفتیم عکاسی برای انتخاب عکست ،همه عکسایی که قبلا  ازت گرفته بودن رو لطف کردن بهمون دادن تا توی وبلاگت بزاریم.اما قبل از اینکه عکسارو بزارم دوتا از شیرین کاری هاتو می گم.جمعه شب که گذاشتمت تو بغل بابایی تا برم کارامو کنم برگشتم دیدم تو بغل بابات دراز کشیدی و دوتاتون رفتین تو گوشی.حالا چیکار می کردین؟؟؟؟؟؟؟؟ بابایی بازی بسکتبال آورده بود و با انگشتش توپ رو می کشید به سمت سبد تا بیافته توش.شما هم همین کارو می کردی.یعنی یه بار نوبت تو  و یه بار نوبت بابایی.... دیشبم یه تف تفی راه انداختی که نگو....هرچی هم با خنده می گفتم نکن دختر،بیشتر صدا در میاوردی و می خندیدی... اینم عکسات که تو ...
12 آبان 1392

سالگرد ازدواج مامان و بابایی::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

سلام دختر قشنگم.......... امروز سالگرد ازدواج منو باباییه. ولی چون امشب قراره با مادر جونو خاله اینا بخاطر همین مناسبت بریم بیرون نمیرسیم بریم آتلیهو  3 نفری عکس بگیریم.واسه همین 5 شنبه میریم آتلیه. دیروز مادر جون گفت وقتی داشت درخونه رو باز می کرد شما فکر کردی که می خواد تنهایی بره بیرون گفتی:آ    آ    .....اونم بلند بلند که یعنی کجا می ری بی من......ههههههههههه دیشبم که بابایی داشت انار دون می کرد هی می خواستی ظرف انارو بکشی سمت خودت نمی تونستی.آخرش با یه زوری خودتو کشیدی که ظرفو بگیری و موفق شدی.........بلا شدیا دوباره مامانی بردمت عقب که دیدم فرشو می کشی تا خودتو به جلو بکشونی.و پاهاتو به جلو م...
8 آبان 1392

خداروشکر دخمل قشنگم تب نداره ..................هوراااااااااااااا

دختر نازم.قربونت برم من ، خداروشکر از دیروز صبح که سپردمت به مادر جون تب نداشتی.خیلی نگرانت بودم ولی انگار داروهات اثر کرده بودن و تبت پائین اومده بود.خداروشکر.دیروزم که دیدم حالت خوبه با بابایی بردیمت بازارو  برات 2 تا شلوار فانتزی خوشگل خریدیم.که خیلی بهت میاد.یکیش آبیه و شبیه خرس پانداست که گوشم داره از دو بغلش و اون یکی هم شبیه سر یه پسره که کلاه سرشه.خیلی بهت میومد.مغازشو بالاخره پیدا کردم.به مغازه دار گفتم از این به بعد لباسای دخترم رو فقط از شما میگیرم چون خیلی باسلیقه ای.کلی کیف کرد بنده خدا......   قرار بود اگه تبت رفت بالا ببریمت دکتر خودت که خداروشکر بالا نرفت .به خاطر همین 4 صبح دیگه بهت بروفن ندادم. این روزا فکرم...
5 آبان 1392

تب 39 درجه..........

سلام دختر نازمممممممم. فدای صبرو  تحملت بشم من که وقتی مریض هم هستی آرومی.......چشم حسودات کوررررررررر اصلا فکر کنم چشمت کردن. از 5 شنبه صبح تب داشتی و داغ داغ بودی.زهرم رفت.آخه اینجوری ندیده بودمت.اولین بارت بود که مریض می شدی.هم پاشویت کردم هم مسکن دادم و هم سفیکسیم تا خوب بشی....دکترت هم که روزای تعطیل نیست.بدشانسی آوردیم و شما 2 روز تب کردی......این دو روز ساعت 4-5 صبح می بردمت حموم که تبت پائین بیاد.خیلی روزای بدی بود.....دیروز صبح بردیمت بیمارستان کودکان که بازم اونجا دکتر بدرد بخور نبود.یه دکتر عمومی گذاشته بودن که الف رو از تیر چراغ برق تشخیص نمی داد.اعصابم خورد شد.همون دارویی که بهت می دادمو دوباره نوشت....فقط یه زادیتن ا...
4 آبان 1392